پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 262
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192302
کل یادداشتها ها : 304
چشم هایم را این مدت با اشک می شویم در حسرت یک
آغوش،آغوشی
که همیشه آرزویش را داشتم،آغوشی که تنهایی هایم را پرکند و مرهم
دنیای درهم ریخته
ام باشد،نیست هیچ آغوشی در این خلوت نیست اینجا حتی خورشید
هم رغبت به تابیدن
نمیکند.ظلمات سهمگین و تنهایی مهیب و همه و همه مرا از پا می
اندازد و نمیگذارد
پنجره ای رو به روشنایی ها باز کنم.پنجره ای رو به امید.روبه تمام
چیزهایی که از
دست داده ام آیا کسی در این روزگار فریاد رس من هست؟آیا کسی به
فریاد های من توجهی
دارد؟آغوش میخواهم ای فریاد رس